خودم بودم

تمام عمر خودم بودم

و همین اتفاق کوچک،

تفاوت بزرگِ من با آدمای اطرافم بود.

خودم را می‌شناسم

خودم را می‌بینم

خودم را می‌شنوم

خودم را می‌فهمم

و از اینکه اینقدر بی‌نقاب راحتم

چقدر آدم‌های اطرافم ناراحت‌اند!!! ((نسيم لطفي))

 


 

 

 

 

 

 

 مردی خری دید که در گل گیرکرده بود

و صاحب خر از بیرون كشیدن آن خسته شده بود.

برای كمك كردن دُم خر را گرفت و زور زد! دُم خر از جای كنده شد.

فریاد از صاحب خر برخاست كه

  تاوان بده!

مرد برای فرار به كوچه‌ای دوید ولی بن بست بود.

خود را در خانه‌ای انداخت.

زنی آنجا كنار حوض خانه نشسته بود و چیزی می‌شست و حامله بود.

از آن فریاد و صدای بلند در ترسید و بچه اش سِقط شد.

صاحب خانه نیز با صاحب خر همراه شد.

مرد گریزان بر روی بام خانه دوید.

راهی نیافت ،

از بام به كوچه‌ای فرود آمد كه در آن طبیبی خانه داشت.

جوانی پدر بیمارش را در انتظار نوبت در سایۀ دیوار خوابانده بود.

مرد بر آن پیرمرد بیمار افتاد ، چنان كه بیمار در جا مُرد.

فرزند جوان به همراه صاحب خانه و صاحب خر به دنبال مرد افتاد!

مرد، به هنگام فرار ،

در سر كوچه ای با یهودی رهگذر سینه به سینه شد و او را به زمین انداخت.

تکه چوبی در چشم یهودی رفت و كورش كرد.

او نیز نالان و خونریزان به جمع متعاقبان پیوست!

مرد گریزان ، به ستوه از این همه

،خود را به خانۀ قاضی رساند كه پناهم ده

و قاضی در آن ساعت با زن شاكی خلوت كرده بود.

چون رازش را دانست ، چارۀ رسوایی را در طرفداری از او یافت

و وقتی از حال و حكایت او آگاه شد ، مدعیان را به داخل خواند.

نخست از یهودی پرسید.

یهودی گفت : این مسلمان یك چشم مرا نابینا كرده است.

قصاص طلب میكنم.

قاضی گفت: دیه مسلمان بر یهودی نصف بیشتر نیست.

باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا كند تا بتوان از او یك چشم گرفت!

وقتی یهودی سود خود را در انصراف از شكایت دید ،

به پنجاه دینار جریمه محكوم شد!

جوان پدر مرده را پیش خواند.

گفت : این مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد و هلاكش كرده است.

به طلب قصاص او آمده‌ام.

قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است ، و ارزش زندگی بیمار نصف ارزش شخص سالم است.

حكم عادلانه این است كه پدر او را زیرهمان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرودآیی ،

طوری كه یك نیمه ی جانش را بگیری!

جوان صلاح دید که گذشت کند ، اما به سی دینار جریمه ، بخاطرشكایت بی‌مورد محكوم شد!

نوبت به شوهر آن زن رسید كه از وحشت سقط کرده بود ،

گفت : قصاص شرعی هنگامی جایز است كه راه جبران مافات بسته باشد.

حال می‌توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد درآورد تا كودک از دست رفته را جبران كند.

برای طلاق آماده باش!

شوهرش فریاد میزد و با قاضی جدال می‌كرد

كه ناگاه صاحب خر برخاست و به طرف در دوید.

قاضی فریاد داد : هی ،

بایست كه اكنون نوبت توست!

صاحب خر همچنان كه می‌دوید فریاد زد :

من شكایتی ندارم. میروم مردانی بیاورم.

 



 

 

 

 

پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟

دختر جوان هم حرفش را زد:

همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره.

باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد،

اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.

پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت.

هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود

که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد.

پسر جوان رو به مادرش گفت:

بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟

مادر پیرش با عصبانیت گفت:

مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟

خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم.

پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.

زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت:

شرط ضمن عقد رو باطل کن!

 

 


 با تو ام کهنه رفیق : یاد ایام قشنگی که گذشت کنج قلبم گرم است آرزویم همه سر سبزی توست تن تو سالم و روحت شاداب آنچه شایسته توست خواهانم دل یک دانه ی تو سبز و بهاری روزگارت خوش باد میلادت مبارک رویا جان رویا جان چه افسانه زیبایی. زیباتر از واقعیت. انگار که اولین روز بهار اولین روز آفرینش توست. تولدت مبارک رویا جان دوستان رویایی عزیزم هر کجا که هستید خوب و خوش و دنیا به کامتان باشد باران عشق همیشه می بارد، اما در نوروز رنگ قطره های باران طلایی است و از
الفبا برای سخن گفتن نیست برای نوشتن نام توست اعداد پیش از تولد تو به صف ایستاده اند تا راز زاد روز تو را بدانند تولدت مبارک وبلاگ رویایی دوستان رویایی روزتان مبارک گل در بر و می در کف و معشوق به کام است من مانده‌ام این‌جا که حلال است، حرام است؟ آری فقط من ماندم . دوستان رویایی روزتان مبارک نهال عمرتان شما ای دوستان همیشه رعنا باد بهار حسنتان بی آفت از خزان ها باد همواره شمع وجودتان روشنایی بخش همیشه روشنیتان گرم و محفل آرا باد تولد وبلاگ رویایی بر
ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﻮﻣﻨﯽ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﺧﺮ ﺍﺯ ﺩﻫﯽ ﺑﻪ ﺩﻫﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﺮﻓﺖ . ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺭﺍﻩﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﻣﺴﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﺪ . ﻣﺮﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺮﺍﻟﻠﻪ ﮔﻮﯾﺎﻥ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩ ﻭ ﻭﻟﯽ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ . ﺑﻼﺧﺮﻩﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺷﺮﺍﺏ ﺗﻌﺎﺭﻓﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﺩ ﮐﺸﺘﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ . ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻥ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﺟﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﺷﺮﺍﺏ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ.
پاییز وفادار ترین فصل خداست حافظه ی خیس خیابان های شهر را همیشه همراهی می کند لعنتی، هی می بارد و می بارد… و هر سال عاشق تر از گذشته هایش گونه های سرخ درختان شهر را می بوسد و لرزه می اندازد به اندام درختان و چقدر دلتنگ می شوند برگ های عاشق برای لمس تن زمین که گاهی افتادن نتیجه ی عشق است دوستان رویایی پاييز بر شما مبارک ????????????????????????
باید راهی یافت، برایِ زندگی را زندگی کردن، نه فقط زندگی را گُذَراندَن باید راهی یافت، برایِ صبح ها با اُمید چشم گُشودَن، برایِ شب ها با آرامشِ خیال خوابیدن تولدم مبارک امیر حسام هر کجا که هست تولدت مبارک دوستان رویا یی هر کجا که هستید شاد و خرم باشید

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سایت خبری فارس | فارسی خبر | اخبار جدید ایران و جهان کنترل دسترسی توتکو ایران دانلود پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان سیاست فوری زهیر کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. !!دلشکسته!!